نوشته شده توسط : عسل

عشق و ازدواج

 

مریدی از استادش پرسید: عشق چست؟

 

استاد در جواب گفت:"به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی‌توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"

 

مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و مرید با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو می‌رفتم، خوشه‌های پرپشت‌تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت‌ترین، تا انتهای گندمزار رفتم."

 

استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

 

مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟

 

استاد جواب داد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی‌توانی به عقب برگردی!"

 

مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

 

استاد گفت: "ازدواج هم یعنی همین



:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()